سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از اینجا دریافت کنید
چون درای کاروان در میان شبروان

بانگ عمر ما می رسد به گوش

با گذشت این و آن می دهد ندا زمان

هر سحر، که ای خفتگان به هوش

بی خبر، آمدی، همچو رهگذر

بی خبر، می روی، توشه ای ببر

عمر دیگر کی دهندت ؟

داستان ها در زمانها مانده از کاروانها

زین حکایت با خبر شو

تا بماند، داستانی از تو هم در زبانها

نیمه شب از رهگذری می گذری در سفری

بی خبر از قافله در گوشه صحراها

در دل این دشت سیه جان تو ای مانده به ره

گمشده در پیچ و خم شوق و تمنّاها

نکنی گر هوسی ، ملکوتی نفسی 

تو که مرغ فلکی ، منشین در قفسی

ز چه دل بسته شوی ؟

به خدا خسته شوی

چو مرادت نبود به مرادی برسی


نوشته شده در  پنج شنبه 89/3/27ساعت  4:41 عصر  توسط شبلی 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
به لودر قسم
دست ها
کاری به کار عشق ندارم..
همین
وقت نوشتن
آقا ما بد، شما خوب
ارغوان
[عناوین آرشیوشده]